وقتی تو دلگیری،افسرده ای پیرم

چون برگ پاییزی در دست تقدیرم

ابرو زهم وا کن ای آخرین کوکب

چون شاپرک بنشین در کنج تصویرم

بشکن طلسم غم ای شعر نیمایی

با واژه غوغا کن از قافیه سیرم

امشب به یاد من تو روسری وا کن

چون قفلی از پا و دستان زنجیرم

این رسم شیرین را فرهاد یادم داد

تا جاودان باشی، جای تو می میرم

در کشور خوبان ما پرچم عشقیم

من شیر غران و محتاج شمشیرم

میلاد من ای گل روز نگاهت بود

از روز آغازم من با تو درگیرم

گر کنج لبهایت افطاری ام باشد

هر روز سالم را من روزه می گیرم

یک عمر گل بوسه بر من بدهکاری

من آن طلب ها را با بهره پس گیرم

اسماعیل ســـاســانـــی